مریض ( داستان کوتاه )
هر روز که از رختخواب برمیخاست نق میزد که : مریضم ........
می خوردو می خوابید و راست و چپ ول می گشت و اول و وسط و آخر هر بیکاری ناله می کرد: مریضم ...... ! عبارت " مریضم " به همه سرایت کرد و از دردی نامرئی شکایت کردند . کلافه شدم , چون خودم هم یواش یواش درد را در همه جای بدنم حس می کردم و داشتم به جمع آنها می پیوستم . هر صبح که با زور از خواب بیدارش میکردم , بی اعتنا شدم . روی سرش دو لحاف اضافی هم کشیدم و تا ساعت چهار ظهر خوابید . در این فاصله ناهارمان را که بسیار مورد علاقه ی او هم بود تمام کردیم و چون مناسب یک مریض نبود سهمش را بالاجبار خودمان خوردیم ! برایش شیر جوشاندم و پونه دم کردم . تا خواست از رختخواب بیرون آید مانع شدم و اظهار تاسف کردم که تا بحال به وضعیت جسمانی اش توجه نکرده ام و رسیدگی لازم نشده است . شیر را که به زور توی حلقش می ریختم از دستم فرز و چابک در رفت و سرم فریاد کشید : مریض خودتی و جد و آبادت !!
فردای آنروز دیگر هیچکس نگفت : مریضم ....!!!